سرخوشانــــ ـه می خندم ٬
شوخــ ـی می کنم
سَر به سَرتـ می گذارم
و تو نمیدانی....
چقدر سخت اســ ــت
احساس خفگی کردن ٬ پشــ ـت این نقابِ لعنتــ ـی
از میان تمام تاریکـــ ـی ها تنها صدای خورد شدن اســتخوان هایم را می شنـوم
جسمم را به دلخوشی های دیروز گــ ـره میزنم و هجوم مرگبار افکار سیاهم را با
ســ ـکوت خط میزنم ٬
پُر می شـوم از پایان و
زانو می زنم در برابر تمــ ـام این ناباوری ها ..
امشب آخــ ـرین هم آغوشی وحشیانه من و ذهن کثیـــ ـف اوست
اما من هنوز هم یک قدیسه ام.
به پاکی اولین بوســ ـه
می دانم امشب باید خودم را کنار خروار ها خاک جای بدهم
باید بروم.. و برای فردایم به دنبال تابوتی از جنسـ
تـــــ ـو باشم.
+ اومد نزدیک کیفش رو گذاشت کنار پله ها ٬
حرف های تازه زد.
- فکر نمی کنم چیزی تغییر کنه ٬
بدون فکر به نگاهش
در رو بستم ..
کاش کسی میفهمیــ ـد!
نظرات شما عزیزان:
|